بسم الله
مدتها بود که دلم میخواست بروم. خیلی وقت بود که نشده بود برم. سال به سال می آمد و نمی شد. هر سال نو، می گفتم: امسال دیگه میرم. این همه میگن اول سال برین دیدن فامیل، اون هم اگه بزرگتر باشه! تو خجالت نمی کشی که نمیری. فرضاً هم که از دستت ناراحت شده باشند، به هر دلیل. اصلاً سوء تفاهم شده باشه،که من مطمئنم نشده، حتما یه کاری کردی که اجازه نمیدن. نه! ایشون بیاد . برو دختر، خجالت هم خوب چیزیه هامعلومه که وظیفه توست بری.»
اما نمیشد. هر دفعه به یک دلیل. به هر دری هم که زدم، نشد. کلی دوست و آشنا و فامیل و. هم فرستادم وساطت. انگار نه انگار. پیش خودم می گفتم: شاید نمی خواهن دیگه ما برم دیدنشون، شاید. آخه چی کار کردم، یعنی نمیشه بهم بگیدچی شده؟»
از آن طرف هم هر وقت از بزرگترها می پرسیدم: آخه چرا نمیریم؟!»
- زوده بابا!
- مگه الان وقتشه ؟!
- . .
نمی دانم از همین جور چیزها، از همین اما و اگرهای الکی که هر وقت بخواهند سر بچه ها را گرم کنند، پشت سر هم ردیف میکنند. تا آخرهای سال 87 بود که خبر رسید بزرگتر خانواده اجازه دادند امسال عید بروم دیدنشان. اما تنها.
داشتم بال در می آوردم.
-من؟! واقعاً؟یعنی . بالاخره. . اما، نمیشه بقیه هم باشند؟مامان ، بابا. .
- همینی که هست. می خوای برو، نمی خوای. .
-نه! کی گفت نمیرم. چشم. اصلاهر چی خودشون گفتند.
از ذوقم مانده بودم چه کنم. از طرفی نمیدانستم بالاخره چه شده که رضایت دادند. تقریبا یکماه قبل از سفر قطعی شد. آره، سفر. نه بابا!کی گفت نزدیک بود. صد البته برای من جای بسی خوشوقتی داشت، چون عیدها، معمولاً دورترین جایی که میرویم قم است؛ آن هم، اگربرویم. عیدی همه جا شلوغه. همین تهران خودمون از همه جا خلوت تره، هوای صاف و خوب، خیابونای خلوت.» نظر همیشگی مادر است. همیشه نظر همه اعضای خانواده را وتو میکند. قبول دارم؛ راست می گویند، اما تنوع هم، اگر چیز بدی بود که خلق نمیشد.
بالاخره گذاشتند بروم دیدن بزرگ خاندان. از همان زمانی که تقریباً قطعی شد، کلی دعا کردم مبادا سوتی بدم، حرفی بزنم، نکند اتفاقی بیفتد و همه چیز بشود مثل روز اول؛ آن وقت دوباره روز از نو. . روزهای آخر، دیگر از شمارش ماه، روز و ساعت گذشته بود و رسیده بودم به لحظات. کلی دوست و آشنا هم بهم سفارش کرده بودند: مبادا اونجا رفتی ما رو یادت بره! مدیونی. خودت می دونی. ما هم دلمون می خواد بریم. یه جوری راضیشون بکن به ما ها هم اجازه بدن .»
نهایتاً . یازدهمین شب سال نو به منزلشان رسیدم. خیلی هول شده بودم،کلی با خودم فکر کرده بودم وقتی دیدمشان، چه بگویم، از چی حرف بزنم، یادم باشه چه چیزهایی را نباید بگم و. اما. همه اش یادم رفت! اینقدر هول شدم که حتی یادم رفت بگویم عیدتان مبارک، اجازه هم ندادند که خیلی نزدیک بروم. سرشان شلوغ بود، خیلی شلوغ. دلم میخواست جلو بروم، عذرخواهی کنم، بگویم:ما که اشتباه، زیاد میکنیم، اما شما بزرگترید .» اما همان جا دم در ایستادم و زل زدم به مهمانها. نمیدانم ایشان بین این همه شلوغی حواسشان به من هم بود.
بعد رفتم سمت خانه ی فرزندانشان. آنجا خلوتتر بود، اما دیر رسیدم. گفتند الان نمی توانی داخل بروی. همانجا پشت در نشستم.
از پذیرایی چیزی نگویم که نمی دانستم غذا بخورم یا خجالت.خیلی مفصل بود، خیلی بیشتر از یک کاسه آجیل، یکی دوتا شیرینی و یک ظرف میوه. 6 روز و 6 شب، مهمان بودم. از همان سفره هایی می انداختندکه فقط وصفش را شنیده ایم، از همانها که قدیمی ها میگفتند از این سر اتاق تا آن سر اتاق. هوای همه را هم داشتند. به هیچ کس هم نمی گفتند برو. اینقدر دلم تنگ شده بود که یادم رفت برم جلو و بگویم : آقا جون.عیدی. .» نه! خدایی اگر هم یادم بود، رویم نمیشد که بعد از این همه مدت که آمدم، سراغ عیدی را بگیرم. اما حواسشان بیشتر از اینها جمع بود.
*
عید دیدنی های سال 88 ام، از خانه پدربزرگ شروع شد. از مسجد النبی. از کنار بقیع. و همان شد که سال 88، مدال حاجی بودن را خدا روی سینه ام چسباند.
اذن حج را همانجا دادند
.
دلتنگم
برای صحن مسجد النبی
برای ساعتها انتظاربرای داخل شدن به روضه منوره.
برای بین الحرمین.
برای لحظه ها ایستادن پشت در بقیع.
برای. .
درباره این سایت